نقاب از چهره بردار
با تو در ثانیه ها
کاش دلها در چهره ها بود

زندگی پرنده مشرق زمین فلسفه و عرفان گاهی باید رفت من خودمم عصر نفرین شده


نقاب از چهره بردار

چرا دنیایی که همواره  پیشرفت و ارتقاء خودش رو وامدار بهره گیری از فرهنگ و دانش ایران و ایرانی میدانست

اکنون دیگه سخنی از اون به میان نمیاره؟ چه سرنوشت شومی بر روابط و تعامل ما سایه افکنده که اینچنین

جایگاه و ارزش واقعی خودمون رو  از دست داده ایم؟ یا شاید هم اگر با اندکی انصاف سخن

برانیم اینه که نقش و جایگاه و ارزشمون  پیش همدیگه کمرنگ شده؟ اینها و هزاران سخن درد آور دیگه زمینه ساز

قدری تامل و ریشه یابی برای من و توئه که نمیدونم کی بهش می پردازیم. از بدبختی روزگار کار به جایی

رسیده که بی خیال از  سایرین  و ... باید بشیم و به فکر جامعه درونی خودمون باشیم اگه یه گوشه چشمی

به نحوه تعامل خودمون با دیگران بندازیم. براحتی برامون قابل لمس و برداشته که دیگه خبری از مهر و محبت و

دلجویی و ..... هزاران و هزاران صفت و رفتار خوب از این قبیل نیست . انگاری سالهاست این رفتارها از درون ما

کوچ کرده و رفته. یه نگاهی به صفحات روزانه روزنامه ها بندازین ، اگه یه موقع خدای نکرده اتفاقی از جلوی

کلانتری یا دادگاه رد شدین با نگاهی حتی سطحی ببینید. اونموقع به عمق فاجعه پی میبریید.

روابطمون با هم ، طرز تفکر و نگاهمون به هم از خونه گرفته تا خیابون واداره و شرکت و کلاس و ..........

همه و همه نشان از کوچ روابط خوب انسانی و هنجارهای مثبت و قابل قبول جامعه میدن . و از همه بدتر اینکه

کودکان و  فرزندان ما دارن با نوع این رفتارها انس و خو میگیرن و به سخنی دیگر دارن با این رفتارها بزرگ

میشن. امانت و امانت داری و وفای به عهد واژه های غریب و نامانوسی شدن. دستگیری و کمک به دیگران

دیگه تو فرهنگ ما جایی نداره . از صبح که پا میشیم و دنبال نون میگردیم  فقط فکر و ذکرمون این شده که

خدایا هر طوری شده شب با دست پر جلوی زن و بچه مون بیاییم تا مبادا عرق شرم و خجالت رو پیشونیمون

باشه. دیگه هیچوقت به فکرمون خطور نمیکنه که از حال و روز و شبهای گرسنگی و دربدری همسایمون با خبر

بشیم. به خدا اصلا قصدم این نیست که جوانب منفی رو فقط ببینم و در موردش قلم بزنم . هرگز . شاید گله

کنند دوستان و بگن بابا جون یه کم مثبت نگر باش . تنها نیمه خالی لیوان رو نبین و دهها حرف دیگه .... ولی چه

کنم که به این سخن اعتقاد راسخ دارم که:

" آیینه چون نقش تو بنمود راست .

خود شکن ، آیینه شکستن خطاست."

این حقیقتی آشکار و مبرهن هست که جامعه ما با معیارهای انسانی کم کم در حال فاصله گرفتنه و درگیری

ما با مسائل روزمره و تلاش بیش از حدمون برای بدست آوردن آسایش در زندگی . تازه اونم در حد بسیار

معمولی و ساده اش که از پیدا کردن قوت شبانه فراتر نمیره . بانی و باعث این دوری از ارزشها شده. یاد

سخن یکی از دوستان افتادم که میگفت :

(وقتی ارزشها عوض میشن عوضی ها با ارزش میشن )

و حتی کار به جایی رسیده که می بینیم هموطنامون

(که شرممون  میشه از این انتسابی که با اونا داریم )

برای رسیدن به آینده ای بهتر و بدست آوردن لقمه نانی بیشتر

که شکمبارگی اونا رو اشباع کنه دست به چه کارهایی نمیزنن

کارهایی که اگه به قیمت ویران شدن کلبه ای یا خاموش شدن چراغ زندگی و

حیات هم نوع خودشون یا لگد مال کردن حقوق دیگران

باشه. اصلا براشون مهم نیست . دروغ و فریب و چاپلوسی و تملق و هزاران هزار

کوفت و زهر مار دیگه (که بوی گند عفونت از اونا متصاعده )در زندگی

اونا امری عادی و متداوله.

متاسفانه خودم رو میبینم در جامعه ای که تمام مردمش نقاب بر چهره دارن . از مرد

و زن گرفته تا کوچک و

بزرگ . از کارگر تا استاد ، از بی کار با عار تا شاغل بی عار ، از پدر تا مادر و

از ........

البته این نقاب زدنها  برای بعضی

هاشون از روی تعمد نیست بلکه از روی نیازه . نیاز به بقاء و استمرار به ظاهر

زندگیی که دارن . و با افتادن

نقاب همونم دیگه ندارن. خودتون بهتر میدونین کیا رو میگم...

چه دردی از این دردناکتر که ببینی کسی رو که من واقعیش نیست. و تنها نقابی از

انسانیت بر چهره داره.

کسانی که بوی تعفن خیانت از حلقوم زندگیشون متصاعده و  فضای جامعه رو زهر

آگین کرده. (گفتم خیانت یادم

باشه توی یه پست دیگه در مورد این کلمه براتون بنویسم).

هر چی به افکار در بدر و سر گردانم فشار آوردم  و اونا رو محکم به در و دیوار های

زندگی که نداشتم و

میخواستم داشته باشم کوبیدم و پرسان از علت وجودی این نابسامانی که

گریبانگیر زنگ زدگی به ظاهر زندگی من و تو شده

شدم نتونستم جوابی جز فقر براش پیدا کنم . بله فقر . تعجب کردید؟ من و تو زاده

فقری هستیم که

ناخواسته به دامانش رفتیم . همان فقری که ریشه در تمامی تار و پود زندگیمان

داشت و میهمان ناخوانده بر

سفره عمر کوتاهمان بود. فقری که باعث دور شدن دلها شد و فاصله انداخت بین

من واقعی ما و انسانیت . فقر همچنان

سوار بر سمند زمان می تازد و یکه دار زنگ زدگی به ظاهر زندگی ما ست.

در درون سیاه خودم غوطه ورم تا شاید پیدا کنم ، روزنه ای به آغاز نور ، روزنه ای به

سر چشمه هستی ، تا شایددو

باره زاده شوم ، در زندگانی و بیابم خودم را در دنیایی که در آن نام و نشانی از فقر

نباشد .... فقر خرد را میگویم ....آری خرد...

کاشکی می شد نقاب از چهره برداریم......  و من واقعیمان را بشناسیم. .... نقاب

برداریم و در پناه خرد فقط انسان باشیم نه چیز دیگر.

ج - علیخانی

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نویسنده : جعفر علیخانی تاریخ :



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به با تو در ثانیه ها مي باشد.